Separation does not mean the end of our love
رفتی من ناامیدت کردم؟من باعث دردت شدم ؟باید غذاب وجدا بگیرمیا باید سکوت حکم فرماشهچون من طوفان رو دیدمقبل اینکه آسمون خاکستری شهآره میدونستی زمین میخورمولی با این حال رفتی نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۴ساعت 22:43 توسط اهورا| بودنت گاهی حواست نیستولی یه نفر بخاطر "بودنت" زندهست: نوشته شده در پنجشنبه ششم آذر ۱۴۰۴ساعت 20:25 توسط اهورا| مردم برای عشق من دارم برای عشق جون میدمفقط یک ثانیه هم کافیهیک ثانیه دیگه برای عشق نوشته شده در سه شنبه چهارم آذر ۱۴۰۴ساعت 22:10 توسط اهورا| گر گر چُنینی گر چُنانی،جانِ مایی جانِ جان! مولانا دارن میفرمایند:هر مدلی باشی بازم دوستت دارم نوشته شده در سه شنبه چهارم آذر ۱۴۰۴ساعت 13:4 توسط اهورا| تشنگی دلم میخواهد چشم هایم را روی هم بگذارم و وقتی بازشان میکنم پهلوی تو باشم دلم میخواهد ببوسمت آنقدر ببوسمت که تشنگیم تمام شود ... نوشته شده در شنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۴ساعت 15:47 توسط اهورا| رَد نمیشود «دَستش را به گَلویَش زد و گُفت : اینجاست ؛ رَد نمیشود ...» نوشته شده در شنبه هفدهم آبان ۱۴۰۴ساعت 15:7 توسط اهورا| خونه تو برای من«هیچ جا خونهی خود آدم نمیشه » ای نوشته شده در سه شنبه سیزدهم آبان ۱۴۰۴ساعت 13:54 توسط اهورا| خودم خواستم خودم خواستم با تمام وجود با تویی که نبود عاشقانه بمانممن این عشق را با همین کوه غم روی دوش دلم تا ابد میکشانم... نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۴ساعت 12:11 توسط اهورا| ترس بعد از رفتنت، دیگر از هیچ چیزی نمیترسم ...تمام وحشتم، همان نبودنت بود،که آن هم اتفاق افتاد... نوشته شده در شنبه نوزدهم مهر ۱۴۰۴ساعت 20:40 توسط اهورا| دوباره دیدنش دلتنگ کسی هستم که برای دوباره دیدنش فقط باید مرد... نوشته شده در شنبه نوزدهم مهر ۱۴۰۴ساعت 20:38 توسط اهورا| درمان که هزار دردِ مرا آغوش تو درمان است... نوشته شده در شنبه دوازدهم مهر ۱۴۰۴ساعت 10:22 توسط اهورا| تسکین «خُرَم آن کَس که در این مِحنتگاهخاطری را سببِ تسکین است.» نوشته شده در چهارشنبه دوم مهر ۱۴۰۴ساعت 19:33 توسط اهورا| حسرت با این همه تنهاییچگونه بگریزم از مرگ،وقتی در آغوش واژهایغم انگیزتر از مرگ پناه گرفتهامواژهای چنان دردآور چون “حسرت” !👤قاسم پارسایی فر نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ساعت 14:25 توسط اهورا| میدونه اون میدونه دوستش دارم؛ ولی من بیشتر از چیزی که اون میدونهدوستش دارم…🤍 نوشته شده در جمعه سی و یکم مرداد ۱۴۰۴ساعت 22:32 توسط اهورا| درد دقیقامثل خیلی چیزای شخصی،هر کسییه "درد"شخصی هم دارهکه هیچ کسیجز خودشنمیتونهعمیقاً اون رودرک کنهو بفهمه نوشته شده در شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۴ساعت 23:0 توسط اهورا| اسم تو اسم تو برای من مقدسهتا نفس تو سینه پرپر میزنه نوشته شده در جمعه هفدهم مرداد ۱۴۰۴ساعت 21:30 توسط اهورا| نجاتم بده نجاتمبده،پیشازآنکهتماممنبهمرگتبدیلشود! نوشته شده در یکشنبه دوازدهم مرداد ۱۴۰۴ساعت 23:51 توسط اهورا| سکوت سکوتپناهگاهیستناشناخته،برایانسانهایی کهرنجی عمیق راتاب آوردهاند 🩶 نوشته شده در سه شنبه هفتم مرداد ۱۴۰۴ساعت 22:39 توسط اهورا| آغوش این روزها برای دوام آوردن نیازی به کلمات ندارمیک آغوش مطمئن و محکم مرا کفایت میکند. نوشته شده در چهارشنبه یازدهم تیر ۱۴۰۴ساعت 15:24 توسط اهورا| میخواستم من میخواستم بوسیده بشم،ولی دارم پوسیده میشم نوشته شده در دوشنبه نهم تیر ۱۴۰۴ساعت 10:17 توسط اهورا| صبر قلبم باشد که غم خجل شود از صبرقلبمن نوشته شده در شنبه هفتم تیر ۱۴۰۴ساعت 15:22 توسط اهورا| جان ببر جان ببر آنجا که دلم بردهای...🩶 نوشته شده در سه شنبه سوم تیر ۱۴۰۴ساعت 11:29 توسط اهورا| کجا کجا بمیرمکه با بوسههای توچشم باز کنم؟ نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم خرداد ۱۴۰۴ساعت 3:6 توسط اهورا| نسخ یه کاری واسه من بکنآخه نسخ بغلتم... نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم خرداد ۱۴۰۴ساعت 15:34 توسط اهورا| نرود گر سَر برودزِ سَر ، هوایت نرود نوشته شده در دوشنبه نوزدهم خرداد ۱۴۰۴ساعت 21:28 توسط اهورا| امّا امّا برای من، تو آن همیشهای… نوشته شده در دوشنبه نوزدهم خرداد ۱۴۰۴ساعت 21:23 توسط اهورا| خسته همه چی،تکرارش خسته کنندست؛جز یاد تو! چون فراموش نمیشه.. عشق تو،غم تو،حس تو،مغز ذخیره میکنه،لذتش به یادگار میمونهتا ابد نوشته شده در سه شنبه سیزدهم خرداد ۱۴۰۴ساعت 23:39 توسط اهورا| تو خوشا بهحال شهری که «تو»جزئی از شبهایش هستی.. نوشته شده در چهارشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۴ساعت 22:45 توسط اهورا| بغل بغل خونهتا ابد زخمتیادگار ماند... نوشته شده در شنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ساعت 11:45 توسط اهورا| ندهم ندهم چنین غمی رابه هزار شادمانی... نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۴ساعت 11:7 توسط اهورا| آخرين مطالب » رفتی» بودنت» مردم برای عشق» گر» تشنگی» رَد نمیشود» خونه» خودم خواستم» ترس» دوباره دیدنش
من ناامیدت کردم؟من باعث دردت شدم ؟
باید غذاب وجدا بگیرم
یا باید سکوت حکم فرماشه
چون من طوفان رو دیدم
قبل اینکه آسمون خاکستری شه
آره میدونستی زمین میخورم
ولی با این حال رفتی
گاهی حواست نیست
ولی یه نفر بخاطر "بودنت" زندهست:
من دارم برای عشق جون میدم
فقط یک ثانیه هم کافیه
یک ثانیه دیگه برای عشق
گر چُنینی گر چُنانی،
جانِ مایی جانِ جان!
مولانا دارن میفرمایند:
هر مدلی باشی بازم دوستت دارم
دلم میخواهد چشم هایم را روی هم بگذارم و وقتی بازشان میکنم پهلوی تو باشم دلم میخواهد ببوسمت آنقدر ببوسمت که تشنگیم تمام شود ...
«دَستش را به گَلویَش زد و گُفت : اینجاست ؛ رَد نمیشود ...»
تو برای من«هیچ جا خونهی خود آدم نمیشه » ای
خودم خواستم با تمام وجود با تویی که نبود عاشقانه بمانممن این عشق را با همین کوه غم روی دوش دلم تا ابد میکشانم...
بعد از رفتنت، دیگر از هیچ چیزی نمیترسم ...
تمام وحشتم، همان نبودنت بود،
که آن هم اتفاق افتاد...
دلتنگ کسی هستم که برای دوباره دیدنش فقط باید مرد...
که هزار دردِ مرا آغوش تو درمان است...
«خُرَم آن کَس که در این مِحنتگاهخاطری را سببِ تسکین است.»
با این همه تنهاییچگونه بگریزم از مرگ،وقتی در آغوش واژهایغم انگیزتر از مرگ پناه گرفتهامواژهای چنان دردآور چون “حسرت” !
👤قاسم پارسایی فر
اون میدونه دوستش دارم؛ ولی من بیشتر از چیزی که اون میدونهدوستش دارم…🤍
دقیقامثل خیلی چیزای شخصی،هر کسییه "درد"شخصی هم دارهکه هیچ کسیجز خودشنمیتونهعمیقاً اون رودرک کنهو بفهمه
اسم تو برای من مقدسهتا نفس تو سینه پرپر میزنه
نجاتمبده،پیشازآنکهتماممنبهمرگتبدیلشود!
سکوتپناهگاهیستناشناخته،برایانسانهایی کهرنجی عمیق راتاب آوردهاند 🩶
این روزها برای دوام آوردن نیازی به کلمات ندارم
یک آغوش مطمئن و محکم مرا کفایت میکند.
من میخواستم بوسیده بشم،
ولی دارم پوسیده میشم
باشد که غم خجل شود از صبرقلبمن
جان ببر آنجا که دلم بردهای...🩶
کجا بمیرمکه با بوسههای توچشم باز کنم؟
یه کاری واسه من بکن
آخه نسخ بغلتم...
گر سَر برودزِ سَر ، هوایت نرود
امّا برای من، تو آن همیشهای…
همه چی،تکرارش خسته کنندست؛جز یاد تو! چون فراموش نمیشه.. عشق تو،غم تو،حس تو،مغز ذخیره میکنه،لذتش به یادگار میمونه
تا ابد
خوشا بهحال شهری که «تو»جزئی از شبهایش هستی..
بغل خونهتا ابد زخمتیادگار ماند...
ندهم چنین غمی را
به هزار شادمانی...