ابزار لودینگ وبلاگ

|

ابزارهای وبلاگ نویسی

با جدایی هیچی تموم نمیشه | دست نوشته‌هاي نگفته ام

























با جدایی هیچی تموم نمیشه

Separation does not mean the end of our love

من

بلد نبودم دوستت داشته باشم

اما قسمت سختش، فهمیدن این قضیه بود

اینکه سالها خودت رو سرزنش کنی

و همه زندگیت بشه غذاب

همیشه این تو ذهنمه

که ای کاش

....

اما هر طوری که دوستت داشتم میدونم با تمام وجودم بود

نوشته شده در شنبه ششم دی ۱۳۹۹ساعت 15:24 توسط اهورا|

یادته روز اول بهم گفتی دوستت دارم

و من ترسیدم

.

.

.

هنوز هم می ترسم

از اینکه بمیرم و یک بار دیگه نبینمت

نوشته شده در یکشنبه پنجم شهریور ۱۳۹۶ساعت 9:13 توسط اهورا|

سالها عشق زندگیم بودی

تنها عشق زندگیم

ولی حالا

سالهاست غم زندگیم هستی

تنها غم زندگیم

 

نوشته شده در دوشنبه دوازدهم تیر ۱۳۹۶ساعت 9:33 توسط اهورا|

خیلی خستمه

ویران و خرابم

نه می تونم کسی رو دوست داشته باشم

نه کسی می تونی من رو دوست داشته باشه

نه عشقی تو زندگیم هست

نه عادت دوست داشتنی

تنها یادگاری تو دیدن هر روز عکس هاته

به خوده خدا فقط این آرامش میده نفسم

نوشته شده در سه شنبه پانزدهم دی ۱۳۹۴ساعت 9:14 توسط اهورا|

یادته نی نی گلم بودی

بی خبر نباش

هنوز نی نی گلمی

مثل همون قدیما

که بابایت بودم

نوشته شده در سه شنبه سی ام تیر ۱۳۹۴ساعت 16:54 توسط اهورا|

چنان عاشق چنان دیوونه حالم

که می خوام از توو از دل بنالم

هنوز با همین دیوونه حالم

یه رنگم، صادقم، صافم، زلالم

نوشته شده در یکشنبه ششم شهریور ۱۳۹۰ساعت 13:2 توسط اهورا|

واسه هرزگی هایم ریشه خشکیده بودم

واسه فکر نقاشی یه نیمکت خالی بودم

در این عالم مستی جام سرمستی بودم

در این کهنه بازار کلاغی خوش خبر بودم

نوشته شده در دوشنبه نهم اسفند ۱۳۸۹ساعت 20:27 توسط اهورا|

هیچی دست خودم نیست

نه داشتنت

نه نداشتنت

نه دوست داشتنت

نه دوست نداشتنت

هیچی دست خودم نیست

چاره ای جز بیچارگی ندارم

دوایی جز نوش داروی سهراب ندارم

نه می

نه دود

نه دور

نه نزدیک

نه دوست نه آشنا

نه غریبه

هیچی دست خودم نیست

صبخیر خورشید خانم

کی جاتو به شب میدی

در دلم من هر روز با شب و روز

میدونم هیچی مال من نیست

میدونم

هیچی دست خودم نیست

نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم آذر ۱۳۸۹ساعت 22:24 توسط اهورا|

خیلی وقته یه داستان تو دلم زندونه
پر از بی وفایی و عشق بی پایانه   
حرف دل و دوستی و بی باوریه
روزها سوختن
شب ها گریه کردن
ز درد خودم با خودم بیگانه
گوش بدید
به حرفهام گوش بدید
که سفره دلم از اینجا تا بی نهایت باز کنم
تا گریه خدا گریه کنم
هفت آسمان را به عزای خودم بشونم
گوش بدید
به حرفهام گوش بدید
همه عمرمو بخشیدم به او
به چشمام نیومد خواب
برای اون به راه اون شدم
یه چشم براه
خیلی کشیدم از نبودش
وقتی نبود
آواره کوچه خیابان ها
گوش بدید
به حرفهام گوش بدید
نوشته شده در یکشنبه نهم آبان ۱۳۸۹ساعت 22:24 توسط اهورا|

روزی روزگاری عشق و یه رازی

یه زندگی عالی من و تو راضیه راضی


این حرفها همش تکراری و خسته کنندست


روزی روزگاری من و سرنوشت و جدایی

پناه بردن به خاطرات، لحظه های فدایی


بی خیال


دلم برات خیلی تنگه عزیز

نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم شهریور ۱۳۸۹ساعت 0:51 توسط اهورا|

در داد و بیداد سکوت فریاد تو بودم

در ازدحام تنهای، تنها کس تو بودم

برای لبهای بسته ی تو صدای شکسته بودم

برای ناگفته های خشکیده ته دلت جملاتت بودم

به کودکانه ترین لحظات خاطراتت بودم

به تازیانه ترین سردی ها گرمی تنت بودم

من کبریت باغ سرنوشت نبودم

من دستهای استبداد افکار تو نبودم

منه تلخ، ناب ترین تلخی لحظه بودم

منه بی سرنوشت، جفت شش بازی سرنوشت بودم

نوشته شده در شنبه سیزدهم شهریور ۱۳۸۹ساعت 23:25 توسط اهورا|

ای گل تازه

ای گل تازه

قامت زیبایت از اشک من

سرخی رویت از ریزش من

ای گل تازه

نوشته شده در سه شنبه نهم شهریور ۱۳۸۹ساعت 0:27 توسط اهورا|

صدای چشمان من جاری تر از صدای باران جاریست

نوشته شده در یکشنبه هفتم شهریور ۱۳۸۹ساعت 23:59 توسط اهورا|

شعر من ریا نیست

از هوای خونه، هوا نیست

فکر کردی چیزی کم نیست

خیال کردی اینجا چیزی بی رنگ نیست

دل ها همه دو رنگ نیست

سنگ زیر سنگ نیست

نه اشتباه کردی اینجا اینجوری نیست

همه چیز هست اما چیزی نیست

باغچه هست باغبونی نیست

با رون هست، نم نمی نیست

روی هر گلی شبنمی نیست

تو فکر هیشکی فکر پرواز نیست

نوشته شده در چهارشنبه سوم شهریور ۱۳۸۹ساعت 17:1 توسط اهورا|

برای تو غزلی از بهار خواهم ساخت

و واژه های دلم را قطار خواهم ساخت

سوار میشوم و با بهار می آیم

من ایستگاه تو را بیقرار خواهم ساخت

نوشته شده در یکشنبه سی و یکم مرداد ۱۳۸۹ساعت 19:15 توسط اهورا|

دودش بره جایی که غم نباشه

بهر هیچ کس فراق و جدایی نباشه

به هر نگاهش سوز دلم ساز بشه

به هر نفس رسوای سر من بشه

نگاهم همچو دودش سوی تو گم شود

عمر من همچو آن کم و کمتر شود

دودش بره جایی سوخته دلان نباشه

آسمان بی کسان توی غرب نشانی از غم نباشه

گویی همچو او سوزم نفس نفس ز آتش

گویی سرنوشت چنین نوشت ز دل ز درد ز آتش

آخ همدم دودو دمم

سیگار می کشم برای تسکین غمم

نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۸۹ساعت 1:7 توسط اهورا|

یک

دو

سه

سه تا نفس

شد

راز

زندگی من

.

سه تا نفس عمیق بکش

نوشته شده در شنبه نهم مرداد ۱۳۸۹ساعت 0:51 توسط اهورا|

زندگی جایز نیست

نیست اینجا خوبی

خوبی شده غریبه

غریبه رفت به فراموشی

فراموشی شده پیشه ما

ما شدیم درغگو

درغگو شده برنده

برنده شده کاسب

کاسب شده هنرمند

هنرمند شده مریض

مریض شده  تنها

تنها شدهمن

من شدم چشم براه

چشم براه شده عادتم

عادتم شده گریه

گریه شده مرهمم

مرهمم شده نفست

نفست شده هستیم

هستیم شده تو

نوشته شده در دوشنبه چهارم مرداد ۱۳۸۹ساعت 2:9 توسط اهورا|


من منتظر دیدار تو هستم
سهل است بگویم که گرفتار تو هستم
ای عشق تو رفتی و مرا ساده شکستی
من در پی این حادثه غمخوار تو هستم
هر چند که دور از منی و من ز تو دورم
بر جان تو سوگند که دوستدار تو هستم
نوشته شده در جمعه یازدهم تیر ۱۳۸۹ساعت 19:57 توسط اهورا|

وقتی دلم برات تنگه زخم بر این تن بیمار می زنم
وقتی مستم بوسه بر عکس نازت می زنم
فریاد می زنم
فریاد می زنم
اسمت رو داد می زنم
می زنم
به هر دری در می زنم
می زنم
قدم می زنم
تو خیابونا بی هدف پرسه می زنم
برای دیدنت سر به بیابون ها می زنم
می زنم
به هر سری سر می زنم
داد می زنم
داد می زنم
مشت بر دل بی تاب می زنم
سکوتم رو جار می زنم
جار می زنم
سجده می زنم
برای سلامتیت خدا رو فریاد می زنم
نوشته شده در جمعه چهارم تیر ۱۳۸۹ساعت 0:56 توسط اهورا|


بگیر نور دیدگانم تا نبینم نگاهت به نگاه دیگریست

در هجوم آوار تنهایی نمی خواهم ببینم قلبت پناه دیگریست

من آن بی قرار دوخته چشمی بر غروب انتظارم

نمی خواهم پس از عمری ببینم آن عزیزم چشم به راه دیگریست

در چهره ی  آرام من طوفان بی تو بودنها نهفته است

بر زبان پر سکوت خفته بر کف حرفهای نگفته است

تو از آرامشت سرشار و از خنده تبسم بر لبت داری

غافل از آنکه سهم فراقت مرا چشم گریان و نخفته است


نوشته شده در جمعه هفتم خرداد ۱۳۸۹ساعت 22:56 توسط اهورا|

درد تنها چیزیه که

یادم میندازه اون واقعی بود.


نوشته شده در دوشنبه بیستم اردیبهشت ۱۳۸۹ساعت 23:13 توسط اهورا|

اتاق من بوی نارنج نمی دهد وقتی فردای نیست

وقتی بوی خوش زندگی نمی دهد

وقتی دستمال پاک کردن تلخی هایم سفید نیست

وقتی پاکت قرمز سیگار خالیست

وقتی جایی برای سجده ندارد

اقاق من بوی نارنج نمی دهد وقتی اشک جاریست

وقتی خودم خواب و رویاهایم بیدار

اتاق من بوی نارنج نمی دهد وقتی شکم خیلی های خالیست

وقتی التماس و؛ التماس

وقتی غرور الهه به نقطه سر خط نخواهد رسید

وقتی شب رنگ چشم های او را به سر کشید

اتاق من بوی نارنج نمی دهد وقتی تنم بوی باروت و دود می فشاند

وقتی واسه من فرقی نداره کجا زیر آسمان هستم

وقتی هر جا باشم چشم انتظار یک حادثه ام

اتاق من بوی نارنج نمی دهد

وقتی غبار غم دمیده در دم دمه، دم و بازدمم

اتاق من بوی نارنج نمی دهد

وقتی مادر چشم انتظار فرزندست و او چشم انتظار دیگری

وقتی پدر سکوت را تَرکه ای خیس بر تن من نمود

اتاق من بوی نارنج نمی دهد

وقتی خاک صحرا های دور روی مژه ی چشم های خشکم سنگینی می کند

وقتی زادیه سرزمین های دورم اما دورم

اتاق من بوی نارنج نمی دهد وقتی مه مبهم و گنگ فضای اطرافم را بلعیده است

وقتی من برای او می میرم و او از من بی خبر

اتاق من بوی نارنج نمی دهد

نوشته شده در شنبه یازدهم اردیبهشت ۱۳۸۹ساعت 20:44 توسط اهورا|

فرا خواهد رسيد روزي مرگ من در دشت حسرتهايم همچو خس در باد
در سوز و گداز روزهاي بي روحم، در نوشت سرنوشت تلخ
فرا خواهد رسيد روزي مرگ من در فراموشگاه لحظه‌هاي سبزم
در گردباد افكار پوچ، عاري از عشق
طعم تلخ گذر عمر، پنهان و مرموز من و تو بي اطلاع
سرد، سردرگم سرده سردم مبهوت روزگار كه خواهد رسيد روز آخر
انتهاي اين چرخ گردون و باز تنهاي تنهايم
مانده در كوره راه انتظار، من و غم و چشم‌هاي خشك بر راه
باز مست‌و ديوانه از اوج از پرواز با همه زمين بيگانه غمگين و گرفته حالم
ناگهان با تلنگر باد من شكستم و نشنيد كسي به گوش شكستن پرو بالم
بركه‌ي آرزوهايم كوير شد، همه رفتن و من از خود خالي شدم
نفسم به شماره افتاد، مي غلتم، مي‌رقصم، رقصيدن مرگ چه زيباست
وقتي كه فردايي نيست
نوشته شده در پنجشنبه دوم اردیبهشت ۱۳۸۹ساعت 19:41 توسط اهورا|

(دیشب خوابت رو دیدم و این به ذهنم رسید)


خواب دیدم کنارمی

دلم رو نمی شکنی

تو آغوشمی

خواب دیدم

چشمام مادر اشکام نیست

حس خوبی تو دلمه

انگار غمی نیست

خواب دیدم

ای کاش ابدیتی طول می کشید

سرمو میذاشتم رو سینت

مهتاب خودشو پس می کشید

خواب دیدم

ای کاش که خواب نبود

دستت تو دستم

ای کاش این همه پریشونی نبود

خواب دیدم

...

..

.

نوشته شده در شنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۸۹ساعت 19:24 توسط اهورا|

چه شعر‌ها چه گفته‌ها چه گريه‌ها كردم

مگه ميشه نفهمي يه زره آه‌و دردم

ناله‌هاي من دل سنگهم به درد آرد رفيق من

تو كردي مهر خود را چه روزها دريغ از من

مگه ميشه باشم‌و بي تو شب را سحر كنم

چرا بايد شعر تنهايي‌و بي تو بدون را ز بر كنم

روح آشفته مرا ديدار تو آرام دهد

درد تن را وصال تو مگر فرجام دهد

كاش لحظه‌اي دستان تو را در دست گيرم

گرمي دستان تو را حس كنم‌و در آن لحظه بميرم

نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم فروردین ۱۳۸۹ساعت 18:48 توسط اهورا|

تا شعر تازه ای بنویسم

جاری می شوم در غمت

اشک ها می ریزم

راز و نیاز ها می کنم

لحظه های را التماس می کنم

نفرین دقایق تنهایی می کنم

به جاده های گذشته ی خاطرات قدم می گذارم

بوسه بر عکس هایت می نشانم

تا شعر تازه ای بنویسم

مست مستانگی می شوم

تشنگی لبان سوزانم را امیدی میدهم

ناتوانی توانم را فریاد می زنم

اسم زیبایت را می نگارم

سراغ خنده هایت را می گیرم

...

..

.

نوشته شده در یکشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۸۹ساعت 0:26 توسط اهورا|

این منم، یعقوب زمانم

جاری تر از ابر بهارانم

سوزانو گریانم

چشم انتظار و نالانم

سکوت تخلت آتیش دلم من

کابوس دوریت هر شب قاتل دل من

برگرد که بی نشانم

آواره ی شهر بی دلانم

برگرد که اشک چشمانم

می برد نور دیدگانم

نوشته شده در سه شنبه هجدهم اسفند ۱۳۸۸ساعت 0:4 توسط اهورا|

دنبال لحظه های می گردم که تیک تیک ثانیه های جاری نباشه

سکوت باشه

زمین نچرخه

من باشم

کسی نباشه

دنبال لحظه ای می گردم، لحظه ها رو متوقف کنم

خستگی هامو در کنم

نفسی، تازه کنم

بازگشت به نقطه آغاز را تصور کنم

دنبال لحظه هایی هستم

که لحظه هایم مال خودم باشه

به حرمت پاکیش دلم خیس آزادی باشه

دنبال لحظه های می گردم

پایه رفتنم تا دور دورا خسته نباشه

باشه

اما هر راهی نباشه

سیاهی تاریکی نباشه

اگه باشه

مال دفتر مشق پاره پاره ام باشه

دنبال لحظه های می گردم

مادر من نگران لحظه های من نباشه

آروم باشه

گریه واسش نباشه

خوب خوب باشه

دنبال ...

سوران پسرم بیدار نمی شی ؟

سوران

دیر وقته بیدار شو دیگه

وای خدا داشتم خواب می دیدم

سردرد دارم

همش یه خواب بود ...

لحظه های من سرشار بودن توست

نوشته شده در شنبه پانزدهم اسفند ۱۳۸۸ساعت 23:33 توسط اهورا|

بی تو غم بزرگی در دلم نهفته

عشق به یار ز سرم نرفته

چو آب روان پاک و زلالم

دورم ز تو بده تو پرو بالم

اسیر غمم چون آن گرفتار مرداب

دمی بنشین و مرا تو در یاب

فکر جدایی به دل خود راه مده

هرگز ره به دل خود خواه مده

نوشته شده در یکشنبه نهم اسفند ۱۳۸۸ساعت 11:9 توسط اهورا|

حرف اولی

احساس اولی

دوست داشتن اولی

عشق اولی

نگاه اولی

بوسه اولی

... اولی

گناه اولی

فراغ اولی

غم اولی

انتظار اولی

...

..

.

رفتی

اما باز تو اولی

نوشته شده در جمعه هفتم اسفند ۱۳۸۸ساعت 22:13 توسط اهورا|

چون آیینه شکستم

خودت را در تیکه تیکه ها من دیدی

یا تیکه تیکه شدن من را ؟

نوشته شده در یکشنبه دوم اسفند ۱۳۸۸ساعت 10:49 توسط اهورا|

به تو تبریک می گم
همه از تو گذشتند
اما من بودم که بی تو سوختم
تو در خاطر ها جا گرفتی
اما من بودم که تنها ماندم
به تو تبریک می گم
عشق تو در دلم شد جاودان
اما من فراموشی شدم
تو رفتی در فرداهای من
اما من در لحظه  گم گشتم
به تو تبریک می گم
اینکه بی تو آرزوی ندارم تو را آذار نداد
اما من آروزی جز تو در سر ندارم
تو دلت رو برداشتی رفتی
اما من دل شکسته ام را چینی بندزن هم چاره  ای نکرد
به تو تبریک می گم
فراموش کردی راز نفسهایم
اما من سخت شد بی تو نفس کشیدنم

به تو تبریک می گم

...

..

.

نوشته شده در یکشنبه هجدهم بهمن ۱۳۸۸ساعت 10:30 توسط اهورا|

گرفتار مو های سیاتم

ببر زیادم مهتاب شبانه

گرفتار نفس های نابتم

ببر زیادم هوای تازه

گرفتار رخ زیبایتم

ببر زیادم گل سرخ لاله

گرفتار یادو یادگارتم

ببر زیادم خاطرات بی کسی کهنه

گرفتار عشق مقدستم

ببر زیادم سرنوشت فرهاد خسته

گرفتار طنین دلنشین صداتم

ببر زیادم قناری خوش صدای بیشه

گرفتار ناز نگاهتم

ببر زیادم ناز و نوازش عامیانه

گرفتار قصه های چند ساله باهم بودنتم

ببر زیام اول و آخر شاهنامه

گرفتار

...

..

.

نوشته شده در سه شنبه سیزدهم بهمن ۱۳۸۸ساعت 17:4 توسط اهورا|

چقدر سخته اشکهاتو از عابرهای بی احساس پنهون کنی
بری زیر بارون بباری
چقدر سخته عاشق نباشی، بیاد عاشقت کنه
بره، بگه دیگه پیشت نمی مونه
چقدر سخته اشکات همدم تنهایی هات بشه
لبخندت نثار اجبار
چقدر سخته هزاران بیت نظرش بشه
به دفتر غزلت برنگرده
چقدر سخته واسه پایان دادن به دردهات
الماس مرگ رو کنی
چقدر سخته همه هستیت آینه تاریکی باشه
جز گرد و غبار در آن نباشه
...
..
.


نوشته شده در یکشنبه چهارم بهمن ۱۳۸۸ساعت 22:29 توسط اهورا|

چشم هایم را شستم
این بار جور دیگری دیدم
از بالا
از پایین
خوشبینانه
از دید آن
از دید این
سحرگاه ها
شبانگاها
بی تعصب
غریبانه
صادقانه
...
..
.
ای تردید های لعنتی
این عابران بی درد
این کسی که مداد رنگی به دست داری
دور شوید از من
...
باز همان را دیدم
U
نوشته شده در چهارشنبه سی ام دی ۱۳۸۸ساعت 22:42 توسط اهورا|

تو باز آب به صورتم خواهی زد
من را نوازش خواهی کرد
دوباره به آغوش خواهی کشید
آنجا
روی آن تخت سنگی
و سرد
بالای سرم
کنار من
روی که گرمی دست هایت را حس نخواهم کرد
روزی که سردی تنم به ریشه استخوانت رخنه خواهد کرد
روی که با چشم بسته تو را خواهم دید
روزی که که صدای من را نخواهد شنید
روزی که دیر است
روزی که
اشک بر چشمان توست
و
لبخند بر لبان من
آری
آن روز
روز کفن کردن من
...
..
.


نوشته شده در چهارشنبه سی ام دی ۱۳۸۸ساعت 8:25 توسط اهورا|

یادت میاد

با هم بودیم تو کوچه ها

می گفتیم، می خندیدیم به آدمها

نه غم داشتیم نه غصه

می ذاشتیم سر به سر همه

یادت میاد

با هم بودیم می شکستیم دل هم

چیزی تو دلمون نبود آشتی می کردم با هم

قهر می کردیم

می کشیدم ناز هم

یادت میاد

قول دادی نزاری منو تنها

قول گرفتی پیشت باشم نشم ازت جدا

پیمان بستیم  بریم تا آخرش

پارو زدیم کم نیاره همسفرش

یادت میاد

...

..

.

نوشته شده در پنجشنبه هفدهم دی ۱۳۸۸ساعت 10:44 توسط اهورا|

دنیا به چی می ارزه ؟

شوق بی نهایت دوباره دیدن

جاده های دور را یک بار دیگر پیمودن

دنیا به چی می ارزه ؟

صدای دلنشینت رو شنیدن

هم وجودم را فدایت کردن

دنیا به چی می ارزه ؟

به خنده های شیرینت

لطافت پوست ظریفت

دنیا به چی می ارزه ؟

سر به دیوار کوبیدن

عشقم را به همه ثابت کردن

دنیا به چی می ارزه ؟

تب و تاب تولدت

انتخاب هدیه مناسبت

...

..

.

نوشته شده در پنجشنبه هفدهم دی ۱۳۸۸ساعت 10:38 توسط اهورا|

اگه یه مدته نیستم

چون در خود گیر هستم

نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم آذر ۱۳۸۸ساعت 12:23 توسط اهورا|

وقتی می خوام بهت بگم چقدر پریشونم،

تحمل می کنم در سکوت

حس می کنم خودخواهیه

جاده ها خبری از دردم برات نداره

ندایه دلم رو از فاصله ها نمی شنوی

نه می توانم ببخشمت

نه می توانم نبخشمت

هر کسی پرسید گفتم همه چیز عالیه

یه دورغ عادت همیشگی

دم و بازدم نفس هام

از تو نوشتن

واسه بودنم کنارت

بال پروازم را شکستم

جواب اشکهایم خشکیدام

چی خواهد بود؟

بدون تو چه جوری زنده بونم

دردت به جونم

دیگه همه تحمل ها داره به پایان می رسه

تحمل دوریت

تحمل نبودنت

تحمل چشم انتظاری

تحمل ...

دلم برات خیلی تنگه نفسم

نوشته شده در دوشنبه شانزدهم آذر ۱۳۸۸ساعت 10:32 توسط اهورا|

روز شب پی هم در چارچوب اسیری
همه پی یک هدف اما خسته و بی هدف
اجباری است مجبوری
راه نرفته  اما چشم به آخر دوخته
چه سخت است سختی
تعملی در گذر سخت و چه بسا آهسته ی ثانیه ها
روزها را خط خطی کردن یا خط کشیدن روی روزها
فریاد حبس شده در سکوت
قدم های کوبنده بر نشیمنگاه
پا فشاری بر اجبار
حرکتی به عقب
خسته از تکرار بی امان تکرار
نوشته شده در جمعه سیزدهم آذر ۱۳۸۸ساعت 22:48 توسط اهورا|


آخرين مطالب
» رفتی
» بودنت
» مردم برای عشق
» گر
» تشنگی
» رَد نمیشود
» خونه‌
» خودم خواستم
» ترس
» دوباره دیدنش
Design By : AHORA