فكر كردم آسمان را مي توان تسخير كرد
آب اقيانوس را با آه خود تبخير كرد
فكر رفتنت را نمي توان از ياد برد
هيچ دانستي ؟
دلم را رفتن تو پير كرد

رخسارم گويايه همه حرفهايم هست
رخساري چين خورده و شكسته
رخساري ملموس از درد و التماس
.
.
.
هم چنان طاقت فرسوده شدن بامن هست
نفسم ديد كه در لحظه شماري باشم
همه درد من اين هست كه مي پندارم
د يگر اي دوست من
دوست نداري باشم
مرگ هم عرصه بايسته اي از زندگي هست
كاش شايسته اين خاك سپاري باشم
...
درد پيري انحطاط روحي و جسماني آن نيست ، بلکه بار خاطرات است.