من سرم را به طلبكاریِ دوست
به خداوندیِ عشق
به زبان بازیِ تو
بخشيدم
اما! تو نگاهت را چه خسيسانه دريغم كردي!
حيف نيست ؟!
باش تا شب برود.
توخودت میدانی ـ بهتر از من ـ كه تمام شب را
سر به بالين ننهم، تا سحر برزند از پشت چپر!
چه! شنيدهام كه به آه سحري،
قفل صد کار ِ گرهبسته گشايش يابد!
در دلم حسي هست ـ و مدامم گويد ـ
که آهي به سحر، «گره از کار فرو بستهء من بگشايد»
آه!! آآآه!
آمد! آمد!
سحر ِ شبشکن از راه رسيد!
بايد آهی بکشم!
آآآه! ……..
نوشته شده در سه شنبه هشتم دی ۱۳۸۸ساعت
17:13 توسط اهورا|