چه شعرها چه گفتهها چه گريهها كردم
مگه ميشه نفهمي يه زره آهو دردم
نالههاي من دل سنگهم به درد آرد رفيق من
تو كردي مهر خود را چه روزها دريغ از من
مگه ميشه باشمو بي تو شب را سحر كنم
چرا بايد شعر تنهاييو بي تو بدون را ز بر كنم
روح آشفته مرا ديدار تو آرام دهد
درد تن را وصال تو مگر فرجام دهد
كاش لحظهاي دستان تو را در دست گيرم
گرمي دستان تو را حس كنمو در آن لحظه بميرم
