
زدي آتش به
دلم سوختيش حال چرا
ميبري باز تو هر دم دل ويران مرا
رفتي و غصه نشاندي به دلم ليک چه سود
دل آتش زده را با تو مگر کاري بود؟
تا سحر هيچ شبي پلک به پلکم ننشست
داد از اين عشق که اينگونه غرورم بشکست
خانه ي دل که بشد در غم هجران تو دود
غم هجران تو کرده است دل سرخ کبود
ميدمد ياد گذشته نفسي در نفسم
طعم ديدار رخت گشته هوا و هوسم
نعره ها ميکشم و ناله کنون در غم دوست
اشک مي بارد از اين ديده که ارام من اوست