ابزار لودینگ وبلاگ

|

ابزارهای وبلاگ نویسی

با جدایی هیچی تموم نمیشه | فروردین ۱۳۸۹

























با جدایی هیچی تموم نمیشه

Separation does not mean the end of our love

(دیشب خوابت رو دیدم و این به ذهنم رسید)


خواب دیدم کنارمی

دلم رو نمی شکنی

تو آغوشمی

خواب دیدم

چشمام مادر اشکام نیست

حس خوبی تو دلمه

انگار غمی نیست

خواب دیدم

ای کاش ابدیتی طول می کشید

سرمو میذاشتم رو سینت

مهتاب خودشو پس می کشید

خواب دیدم

ای کاش که خواب نبود

دستت تو دستم

ای کاش این همه پریشونی نبود

خواب دیدم

...

..

.

نوشته شده در شنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۸۹ساعت 19:24 توسط اهورا|

چه شعر‌ها چه گفته‌ها چه گريه‌ها كردم

مگه ميشه نفهمي يه زره آه‌و دردم

ناله‌هاي من دل سنگهم به درد آرد رفيق من

تو كردي مهر خود را چه روزها دريغ از من

مگه ميشه باشم‌و بي تو شب را سحر كنم

چرا بايد شعر تنهايي‌و بي تو بدون را ز بر كنم

روح آشفته مرا ديدار تو آرام دهد

درد تن را وصال تو مگر فرجام دهد

كاش لحظه‌اي دستان تو را در دست گيرم

گرمي دستان تو را حس كنم‌و در آن لحظه بميرم

نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم فروردین ۱۳۸۹ساعت 18:48 توسط اهورا|

پشت كدورت ميز شيشه اي،

      در اتاقي پر از خاكستر تنهايي،

      و يك ليوان چايي به تلخي روزهاي افسرده بهار....

      تنهايي...تنهايي...تنهايي...

      من باز هم دلم مي گيرد از فرار زندگي...

      از فرار ثانيه ها از دقيقه....

      از فرار روزها از هفته...

      از فرار ماهها از سال...

      ...

      باز هم من زنده ام!....

      افسوس.....

      ...

نوشته شده در جمعه بیستم فروردین ۱۳۸۹ساعت 19:54 توسط اهورا|

تا شعر تازه ای بنویسم

جاری می شوم در غمت

اشک ها می ریزم

راز و نیاز ها می کنم

لحظه های را التماس می کنم

نفرین دقایق تنهایی می کنم

به جاده های گذشته ی خاطرات قدم می گذارم

بوسه بر عکس هایت می نشانم

تا شعر تازه ای بنویسم

مست مستانگی می شوم

تشنگی لبان سوزانم را امیدی میدهم

ناتوانی توانم را فریاد می زنم

اسم زیبایت را می نگارم

سراغ خنده هایت را می گیرم

...

..

.

نوشته شده در یکشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۸۹ساعت 0:26 توسط اهورا|

 حیف شد  از گلستانمان جدا گشتی
چه شد پر كشیدی  بی وفا  بی وفا  گشتی
باورمان نمی شود  بی پدر   گشتیم
ای سر و بلند چگونه خمیده شدی  در مزار گشتی
ما را به آه  بی پدری آشنا نمودی ای  رهیده
بگو چگونه توان از غم دوریت رها  گشتی
نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم فروردین ۱۳۸۹ساعت 12:38 توسط اهورا|

من نه بر مي  گردم

نه جايي مي روم من فقط شبيه شما

شبيه يك مشت سكوت آفتاب نديده مي شوم

و  گذران تلخ لحظه هايي را اندازه مي  گيرم

كه جز زل زدن

به جدايي من از ما كاري از دستشان ساخته نيست 

چه بايد كرد وقتي كاري ازت ساخته نيست 

چه بايد كرد وقتي لحظات به هر دليلي ازت مي  گريزند

تو بودي چه مي كردي?

نوشته شده در دوشنبه نهم فروردین ۱۳۸۹ساعت 19:8 توسط اهورا|

باز باران ، بی طراوت ، کو ترانه؟! سوگواری ست ،رنگ غصه ، خیسی غم ، می خورد بر بام خانه ، طعم

ماتم . یاد می آرم که غصه ، قصه را می کرد کابوس ، بوسه می زد بر دو چشمم گریه با لبهای خیسش.

می دویدم، می دویدم ، توی جنگل های پوچی ، زیر باران مدیحه ، رو به خورشید ترانه ، رو به سوی

شادکامی . می دویدم ، می دویدم ، هر چه دیدم غم فزا بود ، غصه ها و گریه ها بود ، بانگ شادی پس

کجا بود؟

نوشته شده در دوشنبه دوم فروردین ۱۳۸۹ساعت 17:35 توسط اهورا|


آخرين مطالب
» رفتی
» بودنت
» مردم برای عشق
» گر
» تشنگی
» رَد نمیشود
» خونه‌
» خودم خواستم
» ترس
» دوباره دیدنش
Design By : AHORA